یه
روز چاوز راه افتاد هلک و هلک رفت آمریکا. وضعیت اونجا رو که دید، توی
دلش، جوری که بقیه متوجه نشن اون از آمریکا خوشش اومده، گفت: عجب پیشرفتی!
عجب کشوری، چه رفاهی، چه نظمی، چه سیستم اداری منظمی، چه تشکیلاتی...
بعد رفت پیش اوباما و ازش پرسید: بابا دمتون گرم! شما چکار کردین که اینقدر پیشرفت کردین؟
اوباما
گفت: ببین! کارهای ما مثل کارهای شما هرتی پرتی نیست. ما وقتی میخوایم
وزیر انتخاب کنیم، از همشون تست هوش میگیریم، باهوشترین و به درد
بخورترین اونها رو انتخاب میکنیم. نه هر ننه قمری را! الان برات تست
میکنم حالشو ببری!
اوباما زنگ زد به هیلاری کلینتون گفت: هیلاری جان! عزیزم یه نوک پا بیا دفتر من، کارت دارم.
از اونجا که اوباما مثل چاوز نبود، هیلاری با آرامش و سر فرصت رفت پیش اوباما. نه اینکه هول کنه و آب دستشه بذاره زمین!
اوباما
به هیلاری گفت: یه سوال ازت میپرسم، 30 ثانیه زمان داری که جواب بدی.
«اون کیه که زادهی پدر و مادرته، اما برادر و خواهرت نیست؟»
چاوز خودش هم هنگ کرد و توی جواب موند که یهو هیلاری گفت: خوب معلومه، خودمم دیگه!
چاوز کف کرد و سریع برگشت ونزوئلا و زنگ زد به « نیکولاس مادورو» وزیر خارجه و گفت: آب دستته بذار زمین بیا اینجا کارت دارم!
وقتی
مادورو اومد کلی داد و هوار راه انداخت و حنجره پاره کرد که: خاک بر سرت.
آخه این چه وضع مملکته. این چه وضع جهانه! مثلا تو وزیر امور خارجهای!
خجالت بکش. یه سوال ازت میپرسم، سه روز فرصت داری جواب بدی. وگرنه
میفرستمت جایی که عرب نی انداخت....
بعد پرسید: «اون کیه که زادهی پدر و مادرت هست، اما برادر و خواهرت نیست؟»
«مادورو» عزا گرفت که عجب سوال خفنی. خلاصه رفت و هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید.
یهو
یادش افتاد بره پیش «کالین» از نخبههای مزدور بدبخت استکباری کشورش که
سال قبل بازنشستهاش کردن و از اون بپرسه. وقتی «کالین» رو دید گفت: ای
بدبخت غربزده، بگو ببینم: «اون کیه که زادهی پدر و مادرت هست، اما خواهر
و برادرت نیست؟»
کالین سریع گفت: خوب معلومه، خودمم دیگه!
«مادورو» کلی حال کرد و از ذوقش سریع رفت پیش چاوز و گفت: کجایی چاوز من که جواب رو پیدا کردم..
چاوز گفت: خوب بگو ببینم: «اون چه کسیه که زادهی پدر و مادرت هست، اما خواهر و برادرت نیست؟»
وزیر خارجه گفت: خوب معلومه، اون «کالینه» دیگه.
چاوز عصبانی شد و داد زد: نه احمق، نه گیج! اون هیلاری کلینتونه، هیلاری کلینتون!